به گزارش افرنگ خبر / با توجه به حوادث رخداده در جریان جنگ روسیه و اوکراین لازم است از منظر اندیشهای به برخی نکات پیرامونی آن در قالب نظریه آنارشی و مکتب ایدهآلیسم بپردازیم.
ابتدا باید به مفهوم نظم جدید جهانی (New world order) در علم روابط بینالملل بپردازیم و منظور خود را از به وجودآمدن این نظم در شرایط فعلی بیان کنیم. بهطورکلی هر ساختاری با هرگونه ایدئولوژی در نظام بینالملل سه ویژگی اصلی دارد: 1- اصل نظمدهنده
2- ویژگی واحدهای تشکیلدهنده 3- اصل توزیع قابلیتها.
اصل نظمدهنده
اصل نظمدهنده نظام بینالملل مبحث آنارکی یا آنارشی (Anarchy) است. آنارشی در یک تعریف عینیتگرا بهمعنای فقدان حکومت مرکزی است. یعنی برخلاف آنچه در مناسبات داخلی کشورها، دولتی میآید و تشکیلدهنده نظمی است. در نظام بینالملل هم چنین چیزی وجود ندارد، حکومت جهانی، اقتدار مرکزی نداریم؛ این یک اصل عینیتگرا در روابط بینالملل است، چه خوشبین و چه بدبین به آن نگاه کنیم.
اصل ویژگی واحدهای تشکیلدهنده
واحدهای تشکیلدهنده سیستم و ساختارها دولتها هستند، دولتها مهمترین بازیگران سیستم بوده، هستند و خواهند بود، حتی پس از فروپاشی شوروی این مبحث مطرح شد که دولتها دیگر جایگاه و نقش ندارند، مرزها درحال ازبینرفتن است، مباحث فراملی، مباحث صلح جهانی که مهمترین آن نظریه معروف پایان تاریخ «فوکویاما» بود. الان در سال 2022 ببینید مهمترین بازیگران صحنههای بینالمللی دولتها (Governments) هستند.
اصل توزیع قابلیتها (ساختار توزیع قدرت است)
آنچه نوع و شکل ساختار را تغییر میدهد مبحث «ساختار توزیع قدرت» است، یعنی اینکه قدرت کجاها جمع شده، دست چه کسانی است و چند نفری بیشتر این قدرت را دارند. به بیان سادهتر ابرقدرتهای سیستم چه کسانی هستند، چند ابرقدرت داریم و اصطلاحا نظام تکقطبی، دوقطبی یا سهقطبی است.
در میانمدت نمیتوانیم تصور کنیم آنارشی از بین رود یا دولت جدید شکل بگیرد و دولتها دیگر بازیگر اصلی بینالمللی نباشند. این موضوعات در میانمدت قابلتصور و پیشبینی نیست.
در اینجا سوال اصلی این است که رابطه بین این ابرقدرتها چگونه است؟ آیا این ابرقدرتها میزان قدرتشان برابر است، متقارن یا نامتقارن یا نامتوازن است؟ الگوهای روابط بین این قدرتها دوستی یا دشمنی است. بهمقدار هرکدام از این ابرقدرتها ما ساختار متفاوت در روابط بینالملل داریم.
مثلا دولتها در عصر جنگ سرد چهار رفتار داشتهاند: یا عضو بلوک غرب یا عضو بلوک شرق باشند یا با هردو رابطه داشته باشند یا با هیچکدام، همین دولتها در یک عصر تکقطبی دو راه بیشتر نداشتهاند؛ یا همسو با هژمون یا علیه و مقابل هژمون باشند. در ادبیات روابط بینالملل و علوم سیاسی هژمون عبارت است از: ابرقدرتی که در تمام حوزهها برتری دارد، نهتنها در حوزه نظامی بلکه در حوزههای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی. مثال آن آمریکای دهه 90 میلادی است.
بین ابرقدرت و ابرقدرت هژمونبودن نیز تفاوتهایی وجود دارد
همچنین در بحث نظمهای مختلف بینالمللی نظریههای متعددی در حوزه روابط بینالملل وجود دارد: 1- بحث گذار قدرت 2- بحث چرخه قدرت 3- بحث ظهور و افول ابرقدرتها یا هژمونها 4- بحث یا قاعده نزول قدرت یا هژمونی 5- جنگهای هژمونیک 6- مهمترین آن بحث موازنه قوا. درنهایت در ساختار آنارشی بهخاطر پویایی قدرت، قدرت یک بحث ثابت نیست، قدرت نسبی و رابطهای است، قدرت در روابط بینالملل در مقایسه با دیگری سنجیده میشود. هیچ کشوری قدرت فعلیاش را با توان گذشته خود مقایسه نمیکند بلکه در مقایسه با دیگری میسنجد، پس هر زمانی رقیبت افزایش قدرت دهد قدرت شما کاهش پیدا کرده است. بهعلاوه اینکه در روابط بینالملل همواره دولتهایی داریم که مخالف وضع موجود، خواهان تغییر وضعیت فعلی به وضعیت مطلوب خود هستند که اصطلاحا به به آنان «تجدیدنظرطلب» میگویند. در وضع آنارشی در بحث «معمای امنیت» این دولتها دائما درحال موازنهسازی درمقابل همدیگر هستند، یعنی میخواهند وضع مطلوب را بهنفع خود تغییر دهند – توجه داشته باشید موازنهسازی با موازنه قوا تفاوت دارد – این وضعیت باعث میشود ساختار کلی روابط بینالملل به سمت موازنه قوا حرکت کند. حال با این توضیحات در شرایط فعلی آیا با کاهش قدرت آمریکا مواجهیم یا با افزایش قدرت سایر کنشگران؟ چون روابط بینالملل نسبی ارزیابی میشود و دربرابر دیگران باید آن را مقایسه کنیم، رشد چین، قدرتیابی روسیه در یک دهه اخیر همه نشان از پایان نظم تکقطبی دارد. دوران گذار هم تمام شده، چین برای خود قطب است، همچنین روسیه هم مجزا از چین درحال مطرحکردن مجدد خود بهعنوان قدرت است. ما درحال گذار از یک وضعیت به وضعیت جدید هستیم و وارد عصر جدیدی شدهایم، اختلافنظر درخصوص این موضوع زیاد است اما به نظر میرسد دوره گذار 10 سال است که شروع شده و بعد از گذشتن از عوارض کرونا دیگر در دنیا نظم تکقطبی آمریکایی نداریم. اما نظم جدید چیست؟ آیا نظم دوقطبی، نظم شبکهای، نظم منطقهای و... درحال شکلگیری و تثبیت است؟ اینجا شاید باید بگوییم درحال گذار هستیم اما بهطور قطع از نظم هژمونیکال آمریکایی عبور کردهایم و آن نظم تمام شده است.
درحال حاضر دنیا وارد یک «نظم شبکهای» شده است که به آن اصطلاحا میگوییم «نظم پیچیده و آشوبی»، در مدل نظمهای شبکهای دیگر الگوهای رفتاری سابق که مبتنی بود بر اتحاد و ائتلاف - دوستی و دشمنیهای ثابت، استوار نیست. به این الگو میگویند «رقابت درعین همکاری و همکاری درعین رقابت» یعنی دولتها با منطق هزینه و فایده خودشان و بحث اشتراک منافعی که باهم پیدا کردهاند و استراتژی بازدارندگیای که اکثرا نسبت به یکدیگر دارند، درعیناینکه بر سر مسائل مختلف باهم رقابت دارند اما همزمان باهم همکاری میکنند و درعین همکاری در مسائل مختلف رقابتهایی هم با یکدیگر دارند. درحال حاضر در دنیا یک نظم «سهقطبی نامتقارن» به همراه قطبهای منطقهای به وجود آمده، یعنی در مناطقی قطببندیهایی میبینیم که خارج از اراده قطب مرکزی برای خودشان نظمسازی و تولید قدرت میکنند؛ مانند جمهوری اسلامی ایران و ترکیه.
حال براساس تغییرات نظم جدید جهانی بحران اوکراین و ورود روسیه به خاک اوکراین باید از چند جهت مورد بررسی قرار گیرد: مساله تاریخی، قومی-نژادی، مرزی، اقتصاد-سیاسی و ارسال گاز به اروپا. اما آن چیزی که در شرایط فعلی برای تحلیل درست به آن نیاز داریم نگاه کلان و بهتعبیر درستتر یک سطح تحلیل کلان در فضای بینالمللی است.
روسیه بهخاطر مساحت کشورش، قدرت بینظیر نظامی و همچنین سابقه نظامیگریاش همواره درطول تاریخ و حداقل در 200 سال گذشته یک قطب مهم و تاثیرگذار در محیط بینالمللی بوده است؛ چه در زمان روسیه تزاری، چه در زمان شوروی و چه اکنون، به جهت آنکه قابلیت قدرتشدن را دارد. هیچوقت هضم در نظم دیگری نشده بهاستثنای یک دوره کوتاه پس از فروپاشی شوروی تا سال 2008 همزمان با بحران مالی آمریکا و حملهای که به گرجستان میکند.
روسیه همواره یک قدرت بالقوه است. قدرت بالقوهبودن همواره برای هژمونی آمریکایی یک تهدید است، همچنین روسیه حاضر نیست جذب و هضم نظمچینی شود، روسیه با چین هم رقابتهای خاص خود را دارد، از چین قطعا استفاده میکند، به چین نزدیک میشود بهخاطر وجهمشترک اختلافش با آمریکا، اما حاضر به هضم در نظم چینی نیست. روسیه خودش را ابرقدرت منطقهای اوراسیا میداند. چین هم متقابلا علاقهای ندارد هضم نظم روسی شود.
چین از نظر نظامی از روسیه ضعیفتر است. سابقه نظامیگری روسیه را ندارد، همچنین سابقه رقابت با آمریکا را نداشته و تازه میخواهد به این عرصه پا بگذارد.
روسیه بالاخره یک قدرت بالقوه است، همزمان با رشد چین و افول آمریکا بهطور نسبی موقعیت خیلی جذابتر و بهتری برای اعمال نظم مطلوب خودش در عرصه بینالمللی میبیند، همزمان آمریکا هم روسیه را بهعنوان تهدید بسیار مهم بالقوه برای نظم مطلوب خودش در نظر میگیرد و برای اینکه بخواهد این دو ابرقدرت نوظهور را کنترل نوظهور را کنترل کند، وارد استراتژی عمق استراتژیک هردو شده است.
عمق استراتژیک یعنی چه؟ شما در مرز سومی نزدیک رقیب خودت نفوذ کرده و با احداث پایگاه درحقیقت دعوا را از مرز خود به مرز رقیب منتقل میکنی که درصورت جنگ احتمالی، مهار یا کنترل آن در مرزهای رقیب صورت پذیرد نه در مرز خودت، درواقع آسیبپذیری را به نزدیک رقیب منتقل میکنی. این کار را آمریکا با روسیه در اوکراین میکند، همزمان در تایوان با چین انجام میدهد و سالها با ایران در خلیجفارس انجام داده است، یعنی دعوا را به مرز ما منتقل میکند.
پس استراتژی عمق برای این است که بخواهد روسیه، چین و ایران را کنترل کند. در طرف مقابل بالاخره این کشورها هم در بازی معمای امنیت، حضور یک ابرقدرت در مرزهایشان را تهدیدی برای خود تلقی میکنند و طبیعتا واکنش نشان میدهند. برای واکنش در مرزهایشان افزایش قدرت میدهند، قدرتیابی، موازنهسازی و تهدید میکنند و طرف مقابل هم همین امور را انجام میدهد. اصطلاحا در درون بازی معمای امنیت پلهپله قدرتیابی انجام میشود و همه به بهانه امنیت خودشان.
برای فهم بهتر این رابطه باید منطق بازی ابرقدرتها را متوجه شویم که چطور واکنش نشان داده و رفتار میکنند.
این ابرقدرتها بهخاطرداشتن یک عامل مهم به اسم بازدارندگی هستهای احتمال قرارگرفتن درمقابل یکدیگر را بسیار ضعیف میدانند؛ چراکه قدرت تخریب این سلاح بسیار زیاد است. همچنین در یک جنگ هستهای بین دو بازیگر اتمی هیچ برندهای وجود نخواهد داشت و همین موضوع باعث بهوجود آمدن موازنه قدرت بین آنها شده است.
در یک سطح تحلیل کلان این بحران کاملا قابل پیشبینی بود
حال سوال اصلی این است که آیا پوتین در تله بایدن افتاده یا از آن یک قدم جلوتر است؟ روسیه بهدنبال تغییر نظمسازی آمریکایی است که آن را متوقف کند، تنها بهدنبال مقابله با نیروهای آمریکایی و ناتو در مرزهای خود نیست بلکه میخواهد نظم موجود آمریکایی که نظمی چندوجهی در حوزههای اقتصادی، سیاسی و فرهنگی است را ابتدا متوقف کرده و سپس آن را به نظم مطلوب و موردنظر خود برگرداند. در طرف دیگر ممکن است اقدام پوتین هُلدادن اوکراین در بغل اروپا و ناتو تلقی شود اما این موضوع دو بعد دارد: اول آنکه خواسته آمریکا محقق شده است اما جنبه دوم ناکارآمدی رژیمهای امنیتی بینالمللی است.
در این حوزه بحث چین و تایوان نیز در قالب نظم شبکهای موردبحث قابلتحلیل است. الگوی تایوان و اوکراین تا حدودی شبیه بههم است، در همان قالب گذار از نظم بینالمللی و مبحث عمق استراتژیک اما یک تفاوتهای مهمی هم دارند، ازجمله اینکه چین مقداری از روسیه بازیگر محافظهکارتری است، چین قابلیتهای رشد بیشتری دارد؛ قابلیتهایی که حتی بنا بر تحلیلها تبدیل به ابرقدرت جدید شود. به همین دلیل چین برای آمریکا بهمراتب حساستر و خطرناکتر است تا روسیه؛ چراکه هم ابرقدرت اقتصادی است، هم در حوزه سیاسی به دستاوردهایی نائل شده است.
اما درعینحال چین هم آن رویکرد رئالیستی سخت روسیه را ندارد، چین تلاش میکند در نهادهای بینالمللی و بازیهای اقتصادی کار کند اما مساله این است که در بازی معمای امنیت آمریکا چه بخواهد و چه نخواهد چین برایش تهدید است و باید آن را در مرزهایش مهار کند، بنابراین مساله تایوان مساله جدیدی نیست. سالهاست از دهه 90 آنها بر سر تایوان باهم درگیر هستند. این پیمان جدید با هند، ژاپن و استرالیا نشان میدهد چقدر آمریکا توجه خودش را از خاورمیانه به سمت شرق آسیا تغییر داده است و بهدنبال مهار چین است. (China's containment strategy)
چین هم هر اندازه بخواهد محافظهکار باشد بالاخره باید عکسالعمل نشان دهد و نمیتواند بیخیال بنشیند ند و حضور صددرصدی آمریکا در مرزهای خودش را نظارهگر باشد. هرچقدر قدرت آن بیشتر شود مجبور است در این معمای امنیت تاثیرگذاری بیشتری داشته باشد.
در یک سطح تحلیل کلان دولتها را باید یک واحد سیاسی (Unit) دید که در تحولات بینالمللی نباید فعلوانفعالات داخلی خود را دخیل کرده و با آن کنشگری کنند. در روابط بینالملل دولتها در کنش و واکنش نسبت به همدیگر و همچنین نسبت به محیط بینالمللی مجبور به نشاندادن رفتارهایی از خود هستند که لزوما ارتباطی به محیط داخلی آنها ندارد، نه اینکه حوزه سیاست داخلیشان تاثیر نداشته باشد اما آنچه تعیینکننده است واکنشهای بیرونی آنهاست.
باید دقت کرد آنچه در محیط سیاست خارجی میگذرد متاثر از عواملی همچون موقعیت جغرافیایی، منابع، جمعیت، الگوهای دوستی و دشمنی با سایر دولتها و در قالب اهداف مشخص طولانی، میانه و کوتاهمدت تعریف میشود. با تغییر نفرات و دولتها سیاستها و استراتژیها را نمیشود تغییر داد، شاید برخی تاکتیکها و تکنیکها تغییر کند، مثلا الگوی رفتار ترامپ در سیاست خارجی بیش از آنکه متاثر از تصمیمات شخصیاش باشد متاثر از الگوی قدرتیابی چین است.
در روابط بینالملل دهه 70 میلادی چین زمانی هستهای شد و تبدیل به یک قدرت بالقوه که قبل از آن بهشدت مورد تهدید و فشارهای آمریکا قرار داشت. اما وقتی تبدیل به یک قدرت بینالمللی شد، آمریکا به جهت جلوگیری از اتحاد شوروی و چین به چین نزدیک شد؛ کاری که ترامپ هم در زمان ریاستجمهوریاش میخواست انجام دهد، نزدیکی ترامپ به روسیه بهدلیل علاقه آمریکا به روسیه نبود؛ چراکه روسیه در سند امنیت ملی آمریکا تهدید است اما یک استراتژی وجود داشت که ما به روسیه نزدیک شویم که از اتحاد چین و روسیه جلوگیری کنیم.
درحقیقت بهدنبال آن بودند که دشمنان خود را یکدست نکنند، این اسمش تغییر در گفتمان است نه استراتژی، بایدن آمد و گفتمان متفاوتی در پیش گرفت. دشمنانش را ایران، چین، روسیه و کرهشمالی تعریف کرد و درواقع با آنها به شیوه چندجانبهگرایی مقابله کرد. الگویی که بسیاری از رئالیستها در آمریکا با آن مخالف هستند و اعتقاد دارند این الگوی چندجانبهگرایی تمام دشمنان را با یکدیگر متحد میکند.
آنها معتقدند درحال حاضر این الگو است که باعث نزدیکشدن روسیه به چین و ایران به چین شده، این کار آمریکا را بهشدت سخت کرده است. اسم این تغییر در سیاست خارجی دولتها نیست بلکه تغییر در گفتمان و تاکتیک است. نهایتا الگوی سیاست خارجی آمریکا مقابله با کسانی است که بخواهند در برابر هژمونی ایالاتمتحده بایستند.
کلید واژه
ارسال نظرات