«شعلهور» یک رذیله اخلاقی بسیار عام و کلیشهای یعنی حسادت و عقده را با تکیه بر ریشهها و زمینههای پیدایش، محور قرار داده که به نظر سوژهای گل درشت، شعاری و بدون ظرافت میآید. سوژهای که انگار همه کارکردهای دراماتیک خود را از دست داده و ظرفیتی برای تبدیل شدن به یک فیلم سینمایی جذاب و کنجکاوی برانگیز ندارد.
اما فیلم یک بار دیگر این اصل مهم را یادآور میشود که این زاویه نگاه به سوژه و نوع خوانش نویسنده و فیلمساز است که میتواند از آشناترین، تکراریترین و کلیشهایترین سوژهها و ایدهها، فیلم و درامی خلاقانه، جذاب و نو بسازد.
«شعلهور» به تَبَع بخش اعظم فیلمها و فیلمنامههای نعمتالله و مقدمدوست از حضور راوی و نریشن شخصیت محوری به عنوان واگویههای درونی برای بیان غیرمستقیم کاراکتر بهره میبرد. به همین واسطه فیلم واجد یک آغاز و پایان مشترک با تکیه بر سکانسی معنادار است و جهان درام محدود شده در یک دایره بسته که ترسیمگر روند سقوط تدریجی این شخصیت است.
فرید (امین حیایی) در فاصله سکانس آغاز و تکرار این سکانس در دقایق منجر به پایان فیلم؛ با یک منولوگ خود را این چنین توصیف میکند «انگار رخت بیچارگی تنمه، هرچی تنم کنم فرقی نداره». مصداق تصویری این توصیف؛ نمایی است از مردی سرگردان و راه گمکرده که در بیابانی خاک آلوده از باد میدود در پی نامعلوم.
دقیقاً بعد از این سکانس نویسنده و فیلمساز یک پرانتز بزرگ به وسعت کلیت فیلم باز میکنند تا چرایی و چگونگی ترسیم این تعبیر و تصویر ویران شده از خود توسط فرید را برای مخاطب دراماتیزه یا به گفته دیگر ترجمان تصویری کنند.
به همین واسطه در انتها پس از رجوع به سکانس آغازین؛ طی گذر رویدادهای فیلم است که آن نما مفهومی فراتر پیدا می کند و مخاطب در مقابل خود تصویر مردی خاکسترشده در آتش حسادت و عقدهمندی را میبیند که تیر خلاص را با خماری در شیرهکشخانه به خود وارد کرده و دیگر امیدی به رهایی و نجات او نیست.
«شعلهور» از معدود فیلمهای نعمتالله و حتی سینمای ایران است که از تغییر جغرافیا، لوکیشن و اتمسفر به شکلی هوشمندانه در خدمت درام، منحنی شخصیتی کاراکتر و بسط زیرلایه و مفاهیم درونی اثر بهره برده و همین ویژگی آن را منحصر به فرد میکند.
در بخش ابتدایی که با معرفی اولیه فرید در جامعه بزرگ شهر تهران و اجتماع کوچک خانواده مواجه هستیم؛ تصویر یک مرد رهایی یافته از اعتیاد و سرخورده که با تبعات اجتماعی و … آن دست و پنجه نرم می کند، نهادینه میشود.
مردی که شغلی ندارد، همسرش مژده (پانته آ مهدی نیا) او را ترک کرده، نمیتواند مسئولیت نگهداری از پسر نوجوانش؛ نوید (دارا حیایی) را به عهده بگیرد (به جهت مالی و شخصیتی) و مادر (زری خوشکام) و برادر (فرهاد شریفی) و پزشک و … مرتب در حال سرکوفت زدن به او به خاطر زندگی گذشته و حال بیثبات و بیحاصلش هستند.
این سرخوردگیها گرههایی در عمق روح فرید پدید آورده که او را دچار عدم اعتماد به نفس کرده به گونهای که حتی در دورهمی دوستان دوران مدرسه نیز جرأت ابراز وجود ندارد چون خود را موجودی شکست خورده و تحقیرشده میداند و در مقابل مترصد حمله کردن به اطرافیان بهخصوص آدمهای موفق است.
این کشمکشها و حملات دو سویه در فرید، او را از درون و بیرون دچار زخم و آسیبهای عمیق دیده و نادیده میکند که نمونههای بارز آن نوع مواجهه با راننده ماشین شاسی بلند در مسابقه پرواز دادن هواپیمای ماکت یا رئیس شرکت در فرودگاه است که منجر به برخورد فیزیکی و بیرونی و فرافکنی میشود.
اما سویه خطرناک و بُرندهتر آن؛ کشمکشهای درونی و عقدهها و حرفهای فروخورده فرید با خودش است که همه ما در درون با خودمان داریم، ولی در فیلم مخاطب به مدد امکانی که نویسنده و فیلمساز به او داده اند؛ به واسطه نریشن در جریان این واگویهها قرار میگیرد.
مثل واگویههای فرید در دورهمی دوستان دوران مدرسه که هرچند بیرون ریخته نمیشود و به جایی اصابت نمیکند، اما در ادامه یک شمایل برای سنگ زدن و نفرتپراکنی پیدا میکند که کسی نیست جز مصطفی حیدری (بهمن پرورش)؛ غواص قهرمان که به شکلی دراماتیک تبدیل به قهرمان عینی پسرش هم میشود.
سفر به زاهدان و پس از آن زابل، به سفری در هزارتوی درون کاراکتر فرید میماند که عقدههای فروخوردهای که او را به فرار از آدمها و اجتماع اطرافش واداشته، در اجتماع تازه و میان مردمان جدید بیرون میریزد تا شمایل دشمن فرضی را که در کاراکتر مصطفی احیا کرده، تخریب کند درحالیکه هدف اصلی این تخریب کسی نیست جز خودش.
به همین واسطه است که تنهایی و عزلت فرید در برجی که از عقده و حسادت و حقارت برای خود ساخته، با هوشمندی نویسنده و فیلمساز مابه ازای بیرونی پیدا کرده است. کمپ کارگری با آن معماری خاص که همچون زائده ای بدشکل در بیابان قد علم کرده، تصویری است از هزارتوی ذهن این کاراکتر که اجزای نامتناسب آن را تکه تکه روی هم قرار داده تا به زحمت از نردبان آن بالا رود و با گرههای درونیاش خلوت کند.
هزارتویی آلوده که با سمپاشی نمادین هم پاک نمیشود و در صحنه انتهایی فرید خمار، فروپاشیده و تنهاتر از همیشه بر بلندای همین برج در وضعیتی بیثبات و ناپایدار در قاب تصویر ثبت میشود. آنهم در وضعیتی که همان دشمن فرضی تبدیل به قهرمان بالفعل پسرش شده و فیلم با نوای (امان، امان) همایون شجریان که گویی برخاسته از نالههای درونی فرید است، به پایان می رسد.
«شعلهور» سویههای مختلفی برای کالبدشکافی و آسیب شناسی دارد از نقش و حضور کاراکتر زن؛ وحیده (مژگان صابری) تا بومنگاری دراماتیزه این جغرافیای خاص و روابط و مناسبات درونی جامعه، نقش خانواده و جامعه در تثبیت تصویر فروپاشیده فرید و …
اما در این میان نمیتوان از نوع نگاه نویسنده و فیلمساز به لوکیشن شیرهکشخانه و تصویر دوزخی که از این مکان نفرینی ارائه میدهند؛ چه به جهت کارکرد دراماتیک چه به جهت کارکرد بصری و جایگاهی که در روند سقوط شخصیت فرید دارد صرفنظر کرد که در ذهن مخاطب حک میشود.
فراموشخانهای که بیش از نسیان؛ مابهازای ذهنیِ سوختن فرید در آتش حسادت و عقدههای فروخورده است که کابوس تصویریِ سوختنِ کمپ کارگری را هم به دنبال دارد. این بیان تصویری؛ مهر تأییدی است بر به انتها رسیدن و فروپاشی فرید در واقعیت و سرانجام مشابه آدمهایی همچون او؛ بیچارگانی که به خود معترف هستند.
* منتشر شده در مجله نماوا