در سالنهای انتظار تلویزیون میگذارند. در سالنهای انتظار مجله و روزنامه میگذارند، اغلب هم مجلاتی که موضوعشان زندگی است. حتی یکی از اقسام مبلها و صندلیهایی که در کارگاهها و کارخانهها تولید میشود صندلیهای انتظار است. این گمان وجود دارد که به هنگام انتظار، بیحوصلهگی به سراغ آدمها میآید و بیحوصلهگی، کُشنده است. گمان میشود که بیحوصلهگی میتواند انزجار ایجاد کند. بیحوصلهگی میتواند یأس بیافریند.
باید بین داشتن یا نداشتن حوصله(بیحوصلهگی)، که امری شخصی است با «حوصله سربربودن» تفکیک قائل شد. اولی برداشت ما درباره اوقات خودمان است. ما گاهی حوصله داریم و گاهی هم نداریم. معمولا این را خوب میدانیم. بیحوصلهگی معمولاً وضعیت مثبتی تلقی نمیشود. دوست داریم از شرش خلاص شویم. دوست داریم دست از سرمان بردارد. قابل تأمل آنکه، بیحوصلهگی فقط شامل موقعیتی نیست که کاری برای انجام نداریم. کاری که سخت در حال انجامش هستیم هم میتواند کسالتآور شود و بیحوصلهمان کند. ما همچنان که مشغول انجام آن هستیم با بیحوصلهگی دست و پنجه نرم میکنیم. کارمند سرشلوغ بانک هم ممکن است احساس بیحوصلهگی کند. معمولاً کارهای یکنواخت و روتین میتوانند چنین باشند. گمان میکنم به همین دلیل برخی از کمپانیهای مشهور جهان به کارکنان خود اجازه دادهاند تا در فضای کار تنوع و گوناگونی ایجاد کنند. آنها میخواهند کسالتآور شدن کار و حوصله سربر شدن فضا به سراغ کارکنانشان نیاید.
در مقابل، حوصله سربر بودن، معمولاً قضاوتی است که درباره دیگری داریم. آدمها، اشیاء، مکانها، حرفها و افکار، همه میتوانند حوصلهسربر شوند. با توجه به این اوصاف، این پرسش مطرح است که آیا میتوان گفت حوصله تبدیل به ارزشی اجتماعی در زندگی روزمره ما شده است، و ما طبق همین ارزش اجتماعی درباره دیگران قضاوت میکنیم؟ مثلاً همانطور که میگوییم فلانی آدم بامحبتی است میگوییم فلانی آدم کسالتآور یا آدم حوصلهسربری است؟ به نظرم پاسخ مثبت است. جالب آنکه، وقتی نوشتههای ایرانیان مهاجر درباره خصوصیات ملتهای مختلف را میخوانیم میبینیم که برای مثال، آنان مردمان برخی کشورهای اروپایی را حوصلهسربر توصیف میکنند. منظور آنکه، این روزها حوصلهسربر بودن یا نبودن حتی درباره خصوصیات مردمان کشورها هم بکار میرود.
آیا بیحوصلهگی یک انتخاب است یا آرام آرام به سراغمان میآیند و بر ما چیره میشود؟ اینگونه به نظر می رسد که ظهور بیحوصلهگی دست خودمان نیست ولی مرور راهکارهایی که روانشناسان برای حل مشکل بیحوصلهگی ارائه میدهند بیانگر آن است که نجات از بیحوصلهگی دست خودمان است. در واقع بیحوصله شدن یک انتخاب نیست ولی میتوان موقعیت را از حوصلهسربر بودن بیرون آورد.
حوصله و بیحوصلهگی موضوعی متعلق به دنیای جدید است. در جامعه ماقبل صنعتی و جوامع کشاورزی بیحوصلهگی مسألهای در زندگی روزمره نبود. حتی این روزها نیز اگر به اجتماعات کشاورزی بروید یا با سالمندان ساکن اجتماعات کشاورزی و نسلهای قبلتر از خود در این خصوص صحبت کنید میبینید که آنان به ندرت به مسأله بیحوصلهگی اشاره میکنند. تکرار مداوم یک کار، یا بیکاری، برای آنان زمینه بیحوصلهگی را فراهم نمیآورد. حوصله، ارزشی اجتماعی نبود تا آنان طبق این ارزش افراد و موقعیتها را به دو گروه حوصلهسربر و غیرِ آن تقسیم کنند. این پرسش نیز مطرح است که آیا بیحوصلهگی با درجاتی از رفاه و پیشرفت جوامع در ارتباط است؟ یعنی مردمانی که زمان و فراغت بیشتری دارند معمولا با بیحوصلهگی مواجهاند؟
بارها دیدهام که اطرافیان با حیرت این پرسش را مطرح کردهاند که قبلا، یعنی زمانی که اینترنت نبود، آدمها چطور خودشان را مشغول میکردند؟ آخر چطور حوصلهشان سر نمیرفت؟ در همین ارتباط، این پرسش جدی در مطالعه حوصله و بیحوصلهگی وجود دارد: آیا میتوان گفت که با فراگیری دسترسی به اینترنت و گردش روز و شب آدمها در دنیای مجازی، احتمال اینکه حوصله کسی سربرود دیگر وجود ندارد؟ شواهد اولیه گویای آن است که این اتفاق رخ نداده است. با وجود شبکههای اجتماعی متنوع و سیطره دنیای مجازی بر زندگی ما، هنوز احساس بیحوصلهگی گاه و بیگاه به سراغمان میآید. همانطور که قبلتر گفتم گاهی به هنگام کاری که سخت مشغول آن هستیم نیز بیحوصلهگی دست از سرمان برنمیدارد.
میتوان بیحوصله شدن در زندگی روزمره را لحظه درنگ و تأمل دید. برخی منتقدان فرهنگی معتقدند که کاش بیحوصلهگی هم یک انتخاب باشد. بیحوصلهگی گاهی میتواند جرقههای تخیلورزی را روشن سازد. گاهی لازم نیست از وجود بیحوصلهگی کلافه شویم. گاهی بیحوصلهبودن میتواند ارزشمند باشد. پدرم راننده کامیون بود. من که دانش آموز مقطع راهنمایی بودم تابستانها همسفر او میشدم. گاهی، برخی جادهها به معنای واقعی کلمه تکراری میشدند. حوصلهام حسابی سر میرفت. از جایی به بعد جاده کسالتآور میشد آنقدر که انگار دیگر چیزی نمیدیدم. شروع میکردم به تخیلورزی. ماشینهایی که از مقابل میآمدند را به شکل آدم میدیدم.
احساس میکردم ماشینها هم چهره دارند. یکی میخندد، یکی چرت میزند، یکی گریه میکند، یکی از راه رفتن زیاد خسته است، یکی پیر شده و به انتظار مرگ نشسته است، یکی فکر میکند. حالا دیگر داشتم میدیدم. بیحوصلهگی در آن وضعیت برایم مفید بود چرا که تخیل مرا بکار میانداخت. ولی باز بیحوصلهگی به سراغم میآمد. تصویر ماشینها هم از جایی به بعد تکراری میشد. شروع میکردم به خواندن نوشتههای روی ماشینهایی که ما در پشت سرشان در حال حرکت بودیم. جملهها هم مرا به خنده میانداخت و هم باعث میشد در حد و اندازه خودم به جهان فکر کنم. راستی، پدرم پشت ماشینش نوشته بود«خیانت مکن».
کاش بیحوصلهگی هم یک انتخاب باشد.
* عضو گروه جامعهشناسی دانشگاه گیلان