به گزارش افرنگ خبر /سلام
دیروز صبح اول وقت یک قرار کاری داشتم با عجله صبحانه خورد و نخورده از خونه زدم در حالی زدم بیرون که پله هارو با یه لنگه کفش پا و پاشنه اون لنگه رو تو راه پله ها کشیدم .
از در خونه ما تا خیابون اصلی که میشه ماشین یا تاکسی پیدا کرد یه مسیر تقریبا طولانیه. کیف به دست یه جوری که انگار در دوی ماراتون شرکت کردم با سرعت این مسیر نسبتا طولانی را طی می کردم که صدای بوق شنیدم خودم رو کشیدم کنار که ماشینه رد بشه اما دوباره بوق زد باز رفتم کنارتر ولی راننده دست بردار نبود اومدم برگردم یه چیزی بگم که رنگ ماشین منو منصرف کرد باور نمی کنید اول صبح یک تاکسی برای آدم بوق بزنه راننده سرشو آورده بود جلو. با خودم گفتم چه خوش خیالی راننده دنبال آدرس میگرده منم که عجله داشتم، مجبوری سرمو بردم نزدیک شیشه تا سوال راننده را بشنوم و یه جواب سریع بدم و برم به کارم برسم .
راننده گفت بیا بالا ... یک نگاهی به اطرافم کردم و گفتم بله .. گفت بفرماید برسونمتون منم از خدا خواسته بدون اینکه بگم کجا میرم خودمو ولو کردم رو صندلی عقب ماشین و یه نفس راحت کشیدم که این مسیر طولانی را زود تر طی می کنم .هنوز نفس چاق نکرده بودم که راننده گفت کجا تشریف می برید ... گفتم تا هرجا شما مسیرتون میخوره راننده تو آینه نگاهی کرد و ادامه حرفش رو لبخند سوار کرد و گفت داداش من راننده هستم شما باید بگی کجا برم ...من با خودم گفتم راننده بنده خدا کیف دست من دیده فکر کرده من مسافر دربستی هستم .. گفتم ممنون من سر همین خیابون پیاده میشم با یه خطی میرم راننده گفت فرق نداره ما هم تاکسی هستیم اینو که گفت خیالم راحت شد که دربستی نمی خواد حساب کنه .
اما برام خیلی عجیب بود کمی که مسیر طی شد یه پیرزن با یک ساک بزرگ کنار خیابون ایستاده بود راننده زیر لب گفت ای جان مادر جان . به راننده گفتم چه جالب مادرتون رو دیدید راننده راهنما رو زد و همینطور که به سمت راست نگاه میکرد به من هم نگاهی کرد و گفت نه اینها مادر همه ما هستن و کنار پای پیرزن نگه داشت به من گفت ببخشید معطل میشید سریع پیاده شد در جلو تاکسی را باز کرد و دهان من از تعجب نیمه بازمونده بود وقتی پیرزن نشست ساکش را گذاشت صندوق عقب سریع نشست پشت فرمون ترمز دستی را خوابوند و به حرکت ادامه داد.
من همیشه فکر میکردم تو شهرتهرون نتونم یک نفر عزیزستانی یا شبیه به اون پیدا کنم وقتی از این تاکسی پیاده شدم احساس کردم با یک راننده ای آشنا شدم که اگر نگم فرشته بود میتونم به اطمینان بگم که خیلی شبیه مردم عزیزستان بود.
هر مسافری تو ماشینش میشست با اون مثل یک پدر گرم میگرفت و درد و دل میکرد اگر افسره بود چیزهایی که تعریف میکرد سر حال میاوردش، اگر از زندگی ناامید بود امیدوارش میکرد. عاشق مردم دورو برش بود لذت میبرد که به همه احترام بزاره و خوشحال میشد اگر میتونست به کسی کمک کنه . انگار دوست داشت هر چی مسافر بد قلق و پر زحمت تر بود سوار کنه ، عاشق سوار کردن مسافرای غریب بود اصلا دنبال مسافرهای دربستی نمی گشت کرایه را به اختیار مسافر میگذاشت که هر مقدار میخواد بده .
خلاصه که خیلی دلم میخواست مثل اون بتونم این همه خوب به دورو برم نگاه کنم و سعی کنم که به همشهری هام به مردم دورو برم کمک کنم یا لااقل اگر سنگی از سر راهشون بر نمی دارم چاه جلوی پاشون نکنم.
خیلی از این آشنایی خوشحال شدم حالا عزیز آقا رو ببینم میگم بابا شهر ما هم عزیزستانی داره راستی چرا خودم مثل اون راننده نشم.
به قلم جلال عطار زاده
ویراستار فاطمه کراری
کلید واژه
ارسال نظرات