یک ساعت و بیشتر در راه بودیم. رسیدن به خانه والاترین سعادت ممکن بود. مثل مرگ که بعد از جانکندن در جادههای کلافه کنندهی زندگی سعادت میشد. مادر فاطمه برنج و آبگوشت ساخته بود. کمی خوردم. جانم بیشتر شد. علیاکبر هم خودش را رساند. با آمدن او هم جانم بیشتر شد. نه آنقدر که بتوانم کنارش بمانم. اجازه گرفتم و رفتم روی تخت ولو شدم. حالم نشان نمیداد شب توان اجرا داشته باشم. به فاطمه گفتم به مدد اباعبدالله اجرا میکنم. حاجآقا هم زنگ زد و گفت به دعا و توسل مشغول است. گفتم به مدد همین دعاها و توسلات به یاری خدا اجرا میکنم.
خوابم برد. کمی. بیدار که شدم علیاکبر رفته بود و مسعود کوهیان و همسر و دخترش آمده بودند. برایم از اصفهان میوه آورده بودند و دوغ و گوشفیل. شرمندهاش شدم. هم به خاطر زحمت خرید. هم به خاطر حالم که اجازه نمیداد کنارش بنشینم. حسین هم آمده بود. که برویم استودیو. نماز خواندم. لباس پوشیدم. عصا دست گرفتم. تربت در دهان گذاشتم. و رفتیم. با فاطمه که بودنش از حالا ضروری میشد.
تا شروع برنامه نفسم بالا نمیآمد. بریده بریده حرف میزدم. و بیجوهر. عرق از سر و رویم چکه میکرد. درونم آتش ریخته بودند. به بچهها گفتم نگران نباشند. برنامه روی آنتن برود با جوهر حرف میزنم. گفتم دارم رمقم را ذخیره میکنم. شمارش معکوس که به یک رسید و در سکوت صفر شد دعوتنامههای کوفیان را خواندم. با همان صدا و نفس بریده. گریهام گرفت. نوشته بودند بیا حسین. باغها سرسبز. رودخانهها پر آب. درختان میوهدار. فقط مانده تو بیایی. همین.
برگرفته از صفحه شخصی نویسنده