گفتوگو با حاج غلامرضا عینیفرد زنجانی
یک بار صاحب کارم به من گفت که بروم با «سرتاس» نخود بیاورم، نمیدانم در این حال و هوا چه اتفاقی برایم افتاد که منقلب شدم و زدم زیر گریه.
به گزارش افرنگ خبر / شب پنجم محرم است و مسجد مملو از سیاهپوشانی است که صدای یا زینبشان کل محله را فرا گرفته، حدود یک ساعت از نیمه شب گذشته است، اما گویی عزاداران دوست ندارند زینبیه را ترک کنند، اما مراسم به دقایق پایانی خود نزدیک میشود و دعای آخر مراسم خوانده میشود و عزاداران یک به یک مسجد را ترک میکنند.
با اینکه نیمههای شب است، اما آنقدر غرق در عزاداری و نوکری شده که اگر یک بار دیگر هم عزاداری شروع شود، با همان شور و حال میخواند.
با رفتن عزاداران، با شال سیاهی که با نیت عزای اباعبدالله بر گردنش انداخته عرق پیشانیاش را خشک میکند و پای منبر مسجد مینشید، خادم مسجد با چای از او و چند نفری که دورش حلقه زدهاند پذیرایی میکند.
نوجوانی که روزی آرزو میکرد، فقط برای 100 نفر از عزاداران امام حسین(ع) بخواند، حالا دیگر مداحیهایش شهره شده و بسیاری از عاشقان اهل بیت از سراسر کشور میآیند تا در مراسمی که او در آن برای امام حسین میخواند، شرکت کنند.
«غلامرضا» پسر«رضا سقا» از همان اوان کودکی سودای نوحهخوانی برای اهل بیت(ع) را در سر داشت و توجه و عنایت همین بزرگان باعث شد که امروز نوحههای او در زینبیه اعظم زنجان جهانی شود.
«نوحهخوانان قدیم کاسب بودند، وقتی نوحه تمام میشود، کتابشان را میبستند و میرفتند» این را میگوید و گفتوگوی ما با نوحهخوان قدیمی استاد «حاج غلامرضا عینیفرد» آغاز میشود.
- استاد از همان اول بفرمایید، متولد چه سالی هستید؟ و از کی نوحه خوانی را شروع کردید؟
من متولد سال 1328 هستم، پدرم معروف به سقا رضا بود.
نمیدانم، نامش را عشق بگذارم یا استعداد، اما میدانم از همان کلاس اول که به مدرسه میرفتم، نوحهخوانی را دوست داشتم و احساس کردم که در این زمینه استعداد دارم.
جالب است برایتان بگویم که در کودکی سه نفر بودیم که به نوحهخوانی علاقه داشتیم، اما وقتی به سن تکلیف رسیدیم آن دو نفر صدایشان عوض شد و رفتند سراغ کار دیگر، اما اهل بیت به من توجه داشتند و ادامه دادم.
همان زمان که به استعدادم پی بردند، پدرم یک اتاق خانه (تهسان) را تبدیل به حسینیه کرد، طوری که بچههای محل میآمدند و به نوحهخوانیهایم گوش میدادند و اشک میریختند.
یک روز باران شدیدی آمد و همان اتاق نم برداشت، حسینیه تعطیل شد...
و بعدش چه شد؟
یک نفر به اسم بتول خانم بود که وقتی این اتفاق افتاد، یک حسینیه دیگر ساخت و هدیه کرد، بعدها من در آنجا نوحهخوانی میکردم. در آن زمان سن زیادی نداشتم، به همین خاطر خانمهای محله میآمدند و در همین مجلس عزاداری دعا میکردند و من هم ذوق میکردم.
فضای خیلی خوبی داشت، آنقدر معنوی بود که همسایهها برای پذیرایی از مهمانان قند و چای میآوردند و حسینیه را کمک میکردند.از مسجد بابالحوائج و داستان نوحهخوانیتان در آنجا بفرمایید
نوحهخوانیم در مسجد هم در همین ایام اتفاق افتاد، داستان از آنجا شروع شد که یک نفر به محلهمان آمد و مسجد را ساخت و چون میدانستند که من خوب نوحه میخوانم و صدای خوبی دارم، دعوتم کردند که در مسجد هم بخوانم.
اما برخی از دوستانم مخالف این کار بودند اما به هر حال من نوحهخوانی در مسجد را شروع کردم. کار نوحهخوانیام در مسجد آنقدر در محل پیچید که همه میگفتند، پسر رضا سقا نوحه خوان شده است.
- داستان نوحهخوانیتان در مدرسه چه بود؟
از سر علاقه به مداحی برای اهل بیت، در هر مکان و زمانی آماده مداحی بودم، در همان دوران کودکی وقتی در مدرسه بودم، یک روز بچهها گفتند که نوحه «اصغر شیرین سخنیم» را بخوانم، من هم خواندم.
بعد از مدتی یکی از مسؤولین مدرسه با عصبانیت و با لگد در کلاس را باز کرد و داخل شد و گفت: مگر اینجا چاله میدان است که نوحه میخوانید، سریعتر بگویید ببینم چه کسی این کار را کرد، هیچ کس چیزی نگفت، دوباره تکرار کرد، همه ساکت بودیم.
این بار با صدای بلند گفت: «اگر کسی که نوحه خوان را معرفی نکنید، همه را با این چوب میزنم»، خیلی ترسیده بودم نکند بچهها به خاطر کار من تنبیه شوند، بچهها میگفتند اگر دستمان خاکی باشد درد را کمتر احساس میکنم برای همین دستم را به آجر فرش کف کلاس مالیدم و آماده کتک خوردن شدم، یکهو از جایم بلند شدم و گفتم: «من بودم»، در همین حین بود که یک صدایی مثل وز وز باد در گوشم پیچید که گفت: «عینیفرد»...
معلم به سمت من برگشت و گفت: عینیفرد، اگر یکبار هم مثل قبل بخوانی کاری با تو ندارم! اگر نتوانی آنقدر میزنم که...، همین جا بود که عشق امام حسین (ع) کار خودش را کرد؛ دوباره خواندم و معلم هم محو نوحه «اصغر شیرین سخنیم» شد و خلاصه رهایی یافتم.
- استاد چه اتفاقی افتاد که ترک تحصیل کردید؟
در همان زمان هم ما یک زنگ ورزش داشتیم، خیلی زنگ خوبی بود و آن زمان به جای فوتبال والیبال بازی میکردیم تا اینجای کار خوب بود، اما داستان از آنجایی شروع شد که یک بار قرار شد به امجدیه برای گرامیداشت یک روز ملی برویم و از مدرسه اعلام شد که باید با لباس خاصی جلوی مسؤولان رژه برویم!
من که به این موضوعات علاقه نداشتم و نوحهخوانی میکردم، این کار را قبول نکردم و گفتم: «من نوحهخوانم و کسی نیستم که سان بدهم و لباس خاص و درخواستی بپوشم». همین را که گفتم، پدرم را به مدرسه خواستند و اخراجم کردند...
- بعد از این موضوع سراغ نوحهخوانی رفتید؟
نه، وقتی از مدرسه اخراج شدم، پدرم گفت: «همین که قرآن خواندن بلدی، کافی است، برو مسگری یاد بگیر»، وقتی به مسگری رفتم به خاطر اینکه باسواد بودم استاد مرا به بخش کندهکاری فرستاد، شغلی که خیلی برایم خوب شد، حتی الان هم بلدم این کار را انجام دهم.
اما خب یک ماجراهایی پیش آمد که به مسگری هم نرفتم و پدرم مرا فرستاد که در مغازه جزءیاریها کار کنم. در این مغازه من روزی دو ریال درآمد داشتم که همهاش را خرج میکردم، استاد وقتی این موضوع را فهمید، پدرم را صدا زد و گفت: «این بچه کاسب نمیشود، هر چه کاسب است، همه را خرج میکند، فکر دیگری برایش کنید».
همین اتفاق باعث شد که پدرم مرا به کار دیگری بفرستد، سر کار سومم یک بار صاحب کار به من گفت که بروم نخود بیاورم، نمیدانم موقع آوردن نخود چه اتفاقی برایم افتاد که منقلب شدم و ناگهان گریه بر من غالب شد، در همین حین گریه کردم و گفتم یا حسین(ع) چه میشود که من برای 100 نفر نوحهخوانی کنم و نوکرت باشم.
در حالت حزن و گریه بودم که صاحب کار از راه رسید و مرا در این حال دید، به پدرم خبر داد که بیا این بچه را ببر بگذار درس بخواند، این حالت غیرعادی نیست، «حیف است که این بچه اینجا کار کند و درس نخواند».
- پس دوباره به مدرسه برگشتید؟
نه دیگر به مدرسه برنگشتم، این بار به دعوت یکی از علما به مسجد رفتم و وقتی علت ترک تحصیلم را گفتم، قانعم کرد که دروس حوزوی را بخوانم، من هم رفتم و دروس حوزوی را گذراندم. اما عشق من امام حسین (ع) بود؛ به همین خاطر دوباره به سراغ علاقه خودم رفتم.از همان ابتدا من با رژیم شاهنشاهی مخالف بودم و هر از چند گاهی به خاطر صحبتهایی که میکردم، دستگیر و بازجویی میشدم و این ماجرا ادامه داشت...
شاید باورتان نشود اما من تنها مداحی بودم که در روضه «سازمان وقف» قبل از انقلاب در دهه دوم ماه محرم و دهه اول ماه صفر شرکت نمیکردم، یعنی تلاش میکردم هر طور شده در آن ایام زنجان نباشم که مجبور نشوم در مراسم شرکت کنم.
- پس از انقلابیهای پر و پا قرص بودید؟
خب به انقلاب اعتقاد داشتم، فکر کنم سال 52 بود، یک روز قبل از اربعین رژیم یک تلویزیون به زنجان آورد و از آن رونمایی کرد.
من که خیلی از این کار عصبانی بودم به این برنامه اعتراض کردم و گفتم: «وای بر شما که در اربعین دستگاه شیطانی را آوردید، حداقل صبر میکردید، اربعین سپری میشد، بعدا این کار را میکردید که به خاطر همین صحبتم مرا به اطلاعات بردند و تهدیدم کردند.
یک بار هم وقتی سینما رکس آبادان سوخته بود، من در عزاداری گفتم که قصور برخی و دولت باعث سوختن این سینما و مرگ کودکان و زنان شده است، موضوعی که به مذاق حاکمیت خوش نیامد و به همین خاطر دوباره مرا به اطلاعات بردند.
در اطلاعات مرا کتک زده و به خاطر این صحبت بازخواستم کردند، اما من همچنان روی حرفم بودم، همین موضوع باعث که رژیم از من تعهد بگیرد که دیگر چنین صحبتی نکنم.
در زمانی که انقلاب پیروز شد من در حد خودم به تبلیغ انقلاب میپرداختم در ابهر، اما در همین مدتی که از زنجان دور بودم، حرف و حدیث زیادی پیش آمده بود.
وقتی برگشتم، متوجه شدم که یک عده برچسب ساواکی بودن را به من زدهاند و این کار برایم خیلی سنگین بود، یعنی من که در مخالفت با رژیم شاهنشاهی بارها به کتک خورده و تهدید شده بودم، اینطور مور تهمت واقع شدم. با این حال یک سری از معتمدین شهر جلوی این حرفها ایستادند و این کمک بزرگی به من بود.
- یعنی به خاطر این موضوع دیگر نوحهخوانی هم نکردید؟
نه اینطور نیست، من هیچوقت مداحیام را تعطیل نکردم؛ به خاطر این برخورد از زنجان دلخور شده بودم، به دعوت قزوینیها به آنجا رفتم و در همان جا نوحهخوانی کردم.
فکر کنم از سال 60 تا 65 بود که نوحهخوانی را در قزوین انجام میدادم و ماه محرم و صفر آنجا بودم. یک بار یکی از معتمدین شهر زنجان علت نخواندم در زنجان را جویا شد و از من خواست به زنجان برگردم و من هم به احترام ایشان به زنجان آمدم.
قبل از راهاندازی محله زینبیه؛ در سال 69 یعنی همان سالی که قائله مکه رخ داد، من در عزاداری علیه عربستان شعار دادم و گفتم:«اگر قرار باشد، عربستان به نام یک خاندان نامگذاری شود، باید آل رسول باشد»، از این جمله خیلی استقبال شد، پس از آن محله زینبیه را راهاندازی کردیم.در بین این سالها کدام یک از اشعارتان در خودتان تاثیر داشته و منقلبتان کرده است؟
چشمهایش پر از اشک میشود، کمی سکوت میکند و ادامه میدهد؛ غارت کاروان کربلا آن زمان که پس از شهادت امام حسین و یارانش، غارت توسط دشمن انجام میشود، خیلی مرا اذیت کرد، یعنی دوبار در این باره شعر گفتم و دیگر نگفتم، چون نتوانستم...
بعد از غارت آن صحنه قتلگاه امام حسین (ع) خیلی برایم دردآور بود و نمیخواستم دربارهاش بخوانم چون خیلی اذیت میشدم.
- و نتیجه این اشعار چند جلد کتاب شده است؟
نتیجه این اشعار 18 جلد کتاب است که به چاپ رسیده و 2 کتاب هم به خاطر ایام کرونا و مشکلات اقتصادی پیرامون آن هنوز چاپ نشدهاند.
ببینید، روزگار سختی شده است چاپ کتاب به این راحتی نیست و همانطور که میدانید حتی تیراژ هم کمتر شده است، خب کتابهای من هم درگیر این موضوع شده است.
- به نظرتان الان وضعیت مداحی چطور است، مخصوصا مداحیهایی که با موسیقی انجام میشود؟
من به شخصه موافق استفاده از موسیقی در مداحی نیستم، چون مداحی قداست دارد و نباید آن را موسیقی تلفیق کرد.
- سخن آخر
سخن آخر اینکه دستگاه امام حسین (ع) همانند یک معجزه میماند؛ برای خود من از اول زندگی تا الان همین بوده است.
در بسیاری از جاها که انتظارش را نداشتم عشق به اهل بیت (ع) دستم را گرفته است و الان هم خودم را نوکر اهل بیت (ع) میدانم.
ارسال نظرات